کد خبر: 220027تاریخ: 1399/9/16 00:00
بعد از تصادف ترسناک در فرمول یک
گروژان: با خیال آسوده به مردن فکر میکردم
این روزها رومین گروژان راننده فرانسوی و نجات معجزهآسایش از حادثه ترسناکی که برای او در گرندپری فرمول یک بحرین رخ داد، نقل بسیاری از محافل ورزشی است.
شنبه هفته پیش در پیست بحرین خودروی او که از وسط نصف شده بود، همچون گلولهای از آتش این مرد فرانسوی را محاصره کرده بود طوری که حتی خودش هم باور کرده بود که از این حادثه جان سالم به در نمیبرد. بعد از 28 ثانیه زندگی در آن جهنم سوزان، گروژان که پدر سه فرزند است، از کابین خودروی تیم «هاس» خارج شد. اگر او 10 یا 15 ثانیه دیرتر از آنجا خارج شده بود، شاید جراحاتش آنقدر شدید میشد که امکان نداشت تنها 4، 5 روز بعد دوباره جلوی دوربینها بنشیند. در واقع حتی ممکن بود گرندپری بعدی که در همان پیست و البته با مسیری متفاوت برگزار میشود، با یک دقیقه سکوت به احترام راننده فقید آغاز شود.
خوشبختانه چنین اتفاقی رخ نداد و برای گروژان جز جراحتهایی جزئی روی دست اتفاق ناگوار دیگری رخ نداد. او درباره لحظهای که خودروی شعلهورش با سرعت 220 کیلومتر بر ساعت به دیواره پیست برخورد کرد، گفت: «ماشینم متوقف شد، چشمانم را باز کردم، کمربندم را باز کردم و میخواستم از ماشین بیرون بپرم. بعد احساس کردم که کلاه ایمنیام به جایی برخورد کرد. به همین خاطر دوباره سر جایم نشستم و با خودم گفتم که احتمالاً ماشینم واژگون شده است و باید صبر کنم تا بیایند و به من کمک کنند. چپ و راستم را نگاه کردم. دیدم همه جا نارنجی است. گفتم این چه وضعیت عجیبی است. چند چیز به ذهنم آمد. از خودم پرسیدم یعنی خورشید دارد غروب میکند؟ نه. آیا نور پروژکتورها است؟ نه. بعد فهمیدم که آتش است. پس فهمیدم که آنقدر فرصت ندارم که صبر کنم تیم امداد به کمکم بیاید. سعی کردم خودم را بیرون بکشم اما نشد. بعد سعی کردم خودم را به سمت راست بکشم. باز هم نشد. کمی به سمت چپ رفتم و باز هم نشد. به همین دلیل دوباره عقب برگشتم اما به خودم کمی بد و بیراه گفتم و بعدش گفتم: «نه، من نمیتوانم اینطوری کارم را تمام کنم. به نیکی لائودا، رانندهای که در تاریخ فرمول یک من بیش از همه دوستش داشتم، فکر کردم. گفتم نباید اینطوری تمام شود (لائودا سال 1976 زمانی که خودروی فراریش آتش گرفت دچار جراحات و سوختگیهای شدید شد). برای همین دوباره تلاش کردم. من گیر افتاده بودم. بعد ترسناکترین بخش آن رخ داد. عقب نشستم. عضلاتم را ریلکس کردم و دیگر با خیال راحت به مرگ فکر کردم و گفتم من میمیرم. به این فکر میکردم که کدام قسمت بدنم اول میسوزد، پایم؟ آیا مردن دردناک است. مرگ درست جلوی چشمانم بود و من اسمش را بنوا گذاشتم. از من نپرسید چرا. بعد دوباره یاد بچههایم افتادم و گفتم من نمیتوانم بمیرم. من نباید بمیرم. بعد سرم را چرخاندم، بدنم را بالا و پایین کردم، جواب داد. بعد دیدم پایم زیر پدال گیر کرده است اما هر طور بود خودم را عقب کشیدم. کفشم همانجا ماند و پایم از داخل آن درآمد. وقتی شانهام از داخل کابین بیرون رفت، دیگر فهمیدم که زنده میمانم. این داستان آن 28 ثانیه بود.»